***
مرد متوجه شد که دخترک توی کیف دستیاش گوش پاککنی دارد. دخترک به او گفت که گوشهایش گاه و بیگاه درد میگیرد و گوش پاککن را برای مواقع ضروری ، توی کیف گذاشته است.
مرد از او خواست اگر اشکالی ندارد گوش او را هم پاک کند. گوشهای او هم گاه و بیگاه درد میکند.
همدیگر را خیلی دوست داشتند و برای هم خیلی کارها کرده بودند.
دخترک در واقع همیشه فقط گوشهای خودش را پاک میکرد و هیچوقت گوش کس دیگری را پاک نکرده بود. فکر میکرد پاک کردن گوش یکی دیگر اوج صمیمیت آدم را میرساند، مگر اینکه طرف کارش همین باشد. مادر خودش تنها کسی بود که گوش او را پاک میکرد. به نظرش چنین میرسید که اگر اعتماد و دوستی و رابطه بین دو نفر زیاد هم باشد، احتمال پاک کردن گوش آن یکی خیلی کم است.
دخترک نخودی خندید و پرسید: حالا؟
قرار شد جای دیگری بروند که نور زیاد باشد و در محیط باز و جلو جمعیت این کار را بکنند. یک جای عمومی. خودش اصرار داشت. به او گفته بود که نمیخواهد به خانه او برود یا به خانه خودش بروند. آنقدر به هم علاقه داشتند که هر وقت تنها میشدند کارشان به خفت و خواب میکشید و وقت برای کاری دیگر نمیماند.
مرد در پاسخ لبخندی زد. دست او را گرفت و محکم فشرد و توی چشمهای او خیره شد و به آرامی و مختصری بدجنسی گفت: «آری همین حالا.»
لحن صحبت او به مواقعی شباهت داشت که از او میخواست آن کار را بکنند. همهاش میگفت: میخواهم بگذارمش آن تو.
از شرم و حیا سرخ شد. سر میز بغلی دو زن درباره مردی حرف میزدند. سه قدم بیشتر فاصله نداشتند، به همین دلیل هر حرفی میزدند خیلی واضح شنیده میشد.
مرد روبهرویش نشسته بود، اما خوشبختانه میز کوچک بود و کله گندهاش نصف میز را گرفت. از آنجا که درست جلو چشم او بود خیلی راحت به گوش او مسلط شد. سوراخ گوش او درست جلو چشمش بود. عجیب است که آدم همه چیز را درباره کسی بداند و خصوصیترین زوایای بدن او را ببیند، اما فرصت نگاه کردن توی گوش او را نداشته باشد! از آنجا که نور کافی نبود نمیتوانست همه چیزهایی را که پاک میکند درست تماشا کند. از او پرسید: «دردت آمد؟»
مرد گفت: نه!
وقتی پاک کردن گوش راست او را تمام کرد، سرش را برگرداند و مشغول پاک کردن گوش چپ شد. وقتی گوش او را پاک میکرد هیچ کدام حرفی نمیزدند. همه حرفهای زنان میز روبهرویی را میشنیدند. یکی از زن ها به دیگری میگفت: «با آن همه عشق چه اتفاقی که نمیافتد! با آن همه عشق، واقعاً سر در نمیآورم.» درباره رابطهای حرف میزدند که به دلایل نامعلوم ضایع شده بود. چنان حواس خود را جمع گوش پاککنی کرده بود که چشمهایش تار شد و ناگهان دستش سر خورد. مرد دادش درآمد: «آخ»
انگار این درد هم نوعی ابراز عشق بود. دخترک بسرعت عذر خواست: «ای وای، ببخشید!» چند قطره خون توی گوش مرد جوشید. دخترک جرأت نکرد به او بگوید: دیگر نمیکنم. همین.
مرد بلند شد و انگشت خود را برد توی گوشش. وقتی دستش به خون خورد و درد را حس کرد، نگاه تندی به او انداخت: مثل آن وقتهاست که میرود تو. نه؟
بعد از مدت کوتاهی رابطهشان از هم پاشید.
جداییشان صحنه ی غمباری بود. برای دخترک سخت بود تا بر احساسات خود غلبه کند. بی اعتنایی تنها واکنش او به خبر ازدواج معشوقش بود. هیچ حسی در کار نبود. او دیگر در زندگیاش نقشی نداشت.
با خود گفت از این به بعد زنش گوش او را پاک میکند.
همین افکار او را برآشفت. ناگهان حس اندوه عمیقی بر جانش غلبه کرد.
منبع؛http://asadamraee.persianblog.com
زیر بارون گریه کردم تا تو اشکمو ببینی .
نگاه اولت بر من اثر کرد
نگاه دومت دیوانه ام کرد
نگاه سومت عاشق ترم کرد
نگاه آخرت خاکسترم کرد
زیبا بود و عالی بود منتظرت هستم موفق باشی
یا حق
وقتی سر یه دو راهی موندی
می شه راه سومی را انتخاب کرد ...؟؟؟